زرافه زرد مثل هميشه در جنگل شروع به قدم زدن كرد . تنهاي تنها بدون هيچ دوستي !
راستي چرا زرافه هميشه تنها بود؟
چرا به جز آسمان و سر شاخه درختان و ابرها چيز ديگري را نمي ديد ؟
خورشيد به شدت به چشمان زرافه زرد مي تابيد و زرافه زرد چشمهايش را پايين انداخت تا نور خورشيد كمتر آزارش دهد. زرافه زرد به پايين نگاه كرد .
پايين پايين پايين تر تا اين كه بالاخره رسيد به زمين ، خداي من...
اين اولين بار بود كه زرافه زرد اين همه حيوان را مي ديد خرگوش ، پلنگ ، گورخر ، خرس ، سنجاب ، روباه .....
ديگر زرافه زرد فهميده بود كه اگر فقط به بالا نگاه نكند و به پايين تر هم نگاه كنه ديگر تنها نيست !
حالا زرافه زرد دوستان زيادي دارد و ديگر تنها نيست .
نظرات شما عزیزان: